سرویس اشتراک ویدیو ام پی فور

برای افزودن به لیست علاقه مندی باید وارد حساب کاربری شوید.

ورود به حساب کاربری

بستن

بله خیر

ام پی فور را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید.

پخش بعد از 8

داستان کوتاه - زبان سرخ, سر سبز می دهد برباد!

8,221 بازدید5 سال پيش
  • 1 می پسندم
  • اشتراک گذاری
  • افزودن به لیست پخش
  • دانلود
  • گزارش تخلف
  • نشان گذاری
jooje.zesht

jooje.zeshtکاربر jooje.zesht

جوجه اردک زشتکانال جوجه اردک زشت

در زمان‌های قدیم، دزدی در دل شب در کوچه و خیابان‌های شهری قدم می‌زد تا وسیله‌ای را برای دزدیدن پیدا کند، اما از شانس بدش چیزی برای دزدیدن پیدا نمی‌کرد. او در حال قدم زدن در داخل کوچه‌ای بود که ناگهان چشمش به مغازه‌ی خیاطی افتاد که در آنجا با پارچه‌های خوشگل و رنگارنگ، لباس‌های جذاب وزیبا می‌بافند. او در این کارگاه مردی را دید که در حال دوختن لباس بسیار زیبایی است. به او خیره شد و به فکر فرو رفت و پیش خود گفت این بهترین فرصت است، امشب چیزی کاسب نشده‌ام و بهتر است کمین کنم تا بلکه بتوانم در لحظه‌ای مناسب، لباسی از این مرد بدزدم.
سپس مخفیانه به داخل کارگاه آمد و و در آنجا پنهان شد. مرد خیاط که مشغول بافتن لباس بود زیر لب زمزمه می‌کرد که ای زبان من: از تو می‌خواهم که کمکم کنی و باعث جدایی سر از تن من نشوی. خواهش می‌کنم شرت را از من دور نگهدار و به من رحم کن. دزد با شنیدن این جملات تعجب کرد و منتظر ماند تا مرد خیاط، دوختن لباس را به اتمام برساند. خلاصه بافتن لباس به پایان رسید و مرد خیاط آن را داخل جعبه‌ای بسیار شیکی قرار داد. نزدیک اذان صبح بود و مرد خیاط به راز و نیاز با خداوند پرداخت و در این هنگام دزد از کارگاه بیرون آمد و به سر کوچه رفت و به انتظار نشست تا ببیند او با جامه‌ای که دوخته است به کجا می‌رود. سپس خیاط را دید که از مغازه بیرون می‌آید و جعبه‌ی لباس را به دست دارد. او را تعقیب کرد و با خود گفت به کجا می‌رود؟ در این فکر بود که متوجه شد به قصر پادشاه می‌رود. مرد خیاط وارد قصر شد و نزد فرمانروا رفت. دزد بیچاره هم به قصر دخول کرد تا ببیند لباسی را که این مرد دوخته است، چگونه است. همین که حاکم آمد مرد خیاط جعبه‌ی لباس را نزد او برد و تقدیم کرد. نوکران حاکم جعبه را از مرد خیاط گرفتند و روی میز گذاشتند. در جعبه را باز کردند و لباس را بیرون آوردند. ناگهان همه‌ی افرادی که در آن سالن حضور داشتند با دیدن لباس، حیرت زده شدند و حاکم به او گفت که واقعا هنر دست‌های تو ستودنی است. چه جامه‌ی زیبا و جذابی دوخته‌ای! در این هنگام اطرافین حاکم هم از او تعریف و تمجید کردند. سپس فرمانروا از مرد خیاط پرسید که این لباس برای چه منظوری استفاده می‌شود؟
وی در پاسخ به پادشاه گفت که به زیر دستانتان فرمان بدهید زمانی که عمر شما به پایان رسید، این لباس را به همراهتان داخل گور قرار دهند.
پادشاه با شنیدن سخنان او عصبانی می‌شود و دستور می‌دهد تا زبانش را ببرند و او را به زندان بیاندازند.
دزد با شنیدند فرمان حاکم بلند بلند خندید و فرمانروا متوجه خنده‌های او شد. به او گفت: ای مرد جوان برای چه می‌خندی؟ دزد نزدیک رفت و به او گفت که من منظوری از خندیدن نداشتم، مرا عفو بفرمایید. حاکم که از مرد خیاط بسیار خشمگین بود دستور داد تا دزد را هم مجازات کنند. در این هنگام او به پای فرمانروا افتاد و گفت: سرورم اگر از گناه من بگذرید، من هر چی که در مورد این مرد خیاط می‌دانم به شما خواهم گفت. پادشاه کمی فکر کرد و گفت رهایش کنید. سپس دزد بینوا از حاکم قدردانی کرد و به او گفت من دیشب با چشمان خود دیدم که خیاط هنگام دوختن لباس به زیر لب می‌گوید، ای زبان من از تو می‌خواهم که شرت را از من دور کنی و باعث و بانی مرگ من نباشی.
پادشاه سخنان او را شنید و به اطرافیانش گفت که خیاط بیچاره گناهی نکرده است. اما تندی زبانش باعث شد با او چنین برخوردی کنم. سپس فرمان داد تا او را از زندان بیرون آورند و به او بگویند که از این به بعد مراقب حرف زدنش باشد.
از آن دوران تا به امروز اگر کسی مراقب سخن گفتنش نباشد و حرف نامربوطی را بزند که باعث ناراحتی کسی دیگر شود، برایش این ضرب المثل را به کار می‌برند:
زبان سرخ سر سبز می‌دهد به باد

نمایش بیشتر
0 دیدگاه
0 دیدگاه ثبت نظرات بیش از حد مجاز است، چند دقیقه بعد ثبت کنید.
تصویر پیش فرض کاربر

اشتراک گذاری

  • کد ویدیو
  • واتس اپ
  • تلگرام
  • فیسبوک
  • توییتر
  • لینکدین

کد ویدیو

copy

گزارش تخلف

متن گزارش:

ثبت

تکرار پخش