سرویس اشتراک ویدیو ام پی فور

برای افزودن به لیست علاقه مندی باید وارد حساب کاربری شوید.

ورود به حساب کاربری

بستن

بله خیر

ام پی فور را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید.

پخش بعد از 8

ابراهیم و مرجان ... .

1,299 بازدید7 سال پيش
  • می پسندم
  • اشتراک گذاری
  • افزودن به لیست پخش
  • دانلود
  • گزارش تخلف
  • نشان گذاری
shahini

shahiniکاربر shahini

دل دیده هامکانال دل دیده هام

"...بعد دست هاش را آورد جلوی صورتم و تقریبا فریاد زد: "مزخرف می گی ابراهیم. خودتم می دونی داری مزخرف می گی. " و یک لحظه در همان حالت سکوت کرد. انگار منتظر قطره اشکی بود که روی گونه ی چپش لغزید. نگاهش کردم؛ هنوز هم قوی ترین دختری بود که تا به حال دیده بودم، حتی با یک قطره اشک روی گونه ی چپش. گفت:" خوب نگاه کن. خوب به این دستا نگاه کن. فاجعه اینجاس. فاجعه این دستاییه که تو داری پس می زنی ابراهیم. فاجعه این نیست که ما نمی تونیم برای همیشه با هم بمونیم؛ فاجعه اینه که تو می دونی چند سالِ دیگه دستای زنی روی تنت سُر می خورن که حتی نصفِ اون قدری که من دوسِت دارم، دوسِت نداره و بازم این دستا رو پس می زنی. فاجعه منم ابراهیم، فاجعه تویی، نه اون چیزی که الان ازش می ترسی"...
عرق كرده ام. پتو را از روي خودم كنار مي زنم و به این فکر می کنم که چرا نمی توانم از شرِّ این کابوس ها رها شوم.
...داشتم نگاه می کردم به دستاش، به انگشتهای کشیده و رگهای سبز و آبی متورم از شدت هیجان. خوب می دانستم که راست می گفت. باید همان جا لب هایش را می بوسیدم. به جایش اما دستهایش را توی دستهایم گرفتم و بوسیدم و گفتم: " این چیزی که بین ماست مثل یه بمب ساعتی می مونه . نمی دونم کِی، ولی بالاخره می تَرکه مرجان. می ترکه و تیکه تیکه مون می کنه و تا آخر عمرمون باید دنبال تیکه هامون بگردیم". صدام به وضوح می لرزید. گفتم: "من این راهو یه بار قبلا رفتم مرجان، من می دونم آخرِ این راه چی انتظارمونو می کشه، من از آخرش می ترسم مرجان "...
فکر می کنم بهتر است بلند شوم یک لیوان آب بخورم. تقصیر خودم هست. من خودآزاری دارم. عادت به یادآوریِ مریض گونه ی خاطراتِ آزار دهنده، در آرام ترین ساعات شبانه روز.
... دستهایش را از توی دستهام کشید. سایه بان جلوی ماشین را پایین داد و زیر چشمهایش را توی آینه تمیز کرد. بعد رژ لبش را در آورد روی لب هایش مالید. همان لب هایی که باید می بوسیدم. به چشمهایش توی آینه خیره شد و گفت: " عشق با همه ی قشنگیش یه بدی ِ خیلی بزرگ داره ابراهیم. اینکه آدمو زیادی صبور می کنه. آدم چیزایی رو تحمل میکنه، تن به چیزایی می ده که بعدها وقتی بهشون فکر می کنه باورش نمیشه که اون آدم خودش بوده. من اما نمی ذارم این بلا سرم بیاد. آخری وجود نداره ابراهیم. آخرش همینجاس. توی همین ماشین. این بازی رو من شروع کردم، خودمم تمومش می کنم. دیگه لازم نیس از چیزی بترسی". حتی نگاهم نکرد. فقط در ماشین را باز کرد، دست هاش را برداشت و رفت. برای همیشه رفت...
توی تختوابم جا به جا می شوم. زنم ناله ی خفیفی می کند و دستش از روی سینه ام سُر می خورد. به چشم های بسته اش نگاه می کنم و از خودم می پرسم چقدر دوستم دارد؟ ما کنارِ هم مانده ایم، نه به این خاطر که همدیگر را دوست داریم، بلکه به این خاطر که می توانیم روزی شانزده ساعت همدیگر را تحمل کنیم. نه، دیگر خوابم نمی برد. از تختخواب بیرون می آیم. می روم کنار پنجره و سیگاری روشن می کنم. دودش را با تمام فکر های توی سرم بیرون می دهم: خودم را می بینم که با دود توی تاریکی کوچه پخش می شوم، زنم را، دستهای کشیده ی مرجان را با آن رگهای متورم آبی و سبز و عمق این فاجعه را."

نمایش بیشتر
0 دیدگاه
0 دیدگاه ثبت نظرات بیش از حد مجاز است، چند دقیقه بعد ثبت کنید.
تصویر پیش فرض کاربر

اشتراک گذاری

  • کد ویدیو
  • واتس اپ
  • تلگرام
  • فیسبوک
  • توییتر
  • لینکدین

کد ویدیو

copy

گزارش تخلف

متن گزارش:

ثبت

تکرار پخش