در ام پی فور عضو شوید برای ثبت دیدگاه، اشتراک کانال ها و ویدیوها.
shortstoryکاربر shortstory
داستان کوتاهکانال داستان کوتاه
نویسنده: فرزاد پارسایی
صدا: امیرنظام صمدآبادی
"امروز برای پدرم یک گوشی موبایل خریدم. تا پیش از این یک گوشی قدیمی داشت که در پشتیاش را هم با چسب چسبانده بود و این اولین باری بود که گوشی لمسی دست میگرفت. تقریبا هر پنج دقیقه یک بار صدایم میزند و سوالی دارد. نمیدانم چرا دیدن این سردرگمیش تا این حد آزار دهنده است. تک تک حرکاتش را زیر نظر میگیرم. عینکش را روی بینیاش میآورد پایین و چشمهایش را ریز میکند. دارد سعی میکند تایپ کردن یاد بگیرد. نوک پهن انگشتهایش این کار را برایش سخت کرده است. اشتباهی حرف دیگری را تایپ میکند و تا بخواهد برگردد پاکش کند اشتباهی انگشتش روی چیز دیگری میخورد و هرچه نوشته است پاک میشود. مثل یک دیوانه به او خیره میشوم. باز باید تمام یک جملهای که تایپ کردنش بدون اغراق بیست دقیقه طول کشیده است را از اول شروع کند.
وقتی اشتباهی روی چیزی میزند بدون اینکه چشمهایش را از صفحه بردارد میگوید «ببخشید باز اینجوری شد». خجالت میکشد اما خجالت کشیدنش را با نگاهم نکردن پنهان میکند. هراسی وجودم را فرا میگیرد. بهت زده به حرکاتش خیره شدهام. برایش درستش میکنم و دوباره میدهم دستش. باز شروع به تایپ کردن میکند. لرزش انگشتهای چروکش روی نور صفحه گوشی به رقص پیرزنی دیوانه روی برف میماند. میداند که دارم نگاهش میکنم. میداند و نگاهش را از من میدزد. تصمیم گرفته دیوانهام کند.
میگویم گوشی را بده تا خودم برایت تایپ کنم. میگوید فقط دارد تمرین میکند. میگوید باید خودش یاد بگیرد و از بالای عینکش کمی نگاهم میکند. هراسم بیشتر میشود. این بازی را خوب بلد است. باید هر طور شده خودم را نجات بدهم. میگویم من میروم توی اتاقم. میگوید آنقدر بیحوصله شدهای که نمیتوانی دو دقیقه اینجا بشینی تا من دُرست یاد بگیرم. با خنده میگویم بله, پسرت دارد پیر میشود. خشکش میزند. انگشتانش روی صفحه تکان نمیخورند. انتظارش را نداشته که من هم این بازی را یاد گرفته باشم.
یک ساعت بعد در حالی که توی اتاقم نشستهام با پیغامی از گوشی جدیدش ضربهی آخر را میزند:
فردا صبح نوبت دکتر دارم پسرم, یادت نرود."