داستان یک با یک مساوی نیست

داستان کوتاه و آموزنده یک با یک مساوی نیست يك با يك برابر نيست يك با يك برابر است معلم پاي تخته نوشت يك با يك برابر است... يكي از دانش آموزها بلند شد و گفت: آقا اجازه يك با يك برابر نيست... معلم كه بهش بر خورده بود گفت: بيا پي تخته ثابت كن كه يك با يك برابر نيست... اگه ثابت نكني پيش بچه ها به فلك چوب مي بندمت... دانش آموز با پاي لرزون رفت پاي تخته و گفت: آقا من هشت سالمه علي هم هشت سالشه... شب وقتي پدر علي مياد خونه با علي بازي مي كنه اما پدر من شبها هر شب مرا كتك ميزنه چرا علي بعد از اينكه از مدرسه مير ه خونه ميره تو كوچه بازي ميكنه اما من يعد از مدرسه بايد برم ترازو مو بر دارم برم رو پل كار كنم... محسن مثل من هشت سالشه چرا از خونه ي محسن هعميشه بوي بر نج مياد اما ما هميشه شبها گرسنه مي خوابيم ... شايان مثل من هشت سالشه چرا اون هر سه ماه يك بار كفش ميخره و اما من سه سال يك كفش مي پوشم... حميد مثل من هشت سالشه چرا هميشه بعد از مدرسه با ماردش ميرن پارك اما من بايد برم پاهاي مادر مريضم ماساژ بدم ... معلم اشكهاشو پاك كرد و رفت پاي تخته و تخته رو پاك كرد و نوشت ... يك با يك برابر نيست آيا به نظر شما يك بايك برابر است؟نه واقعاًبرابر نيست.