در ام پی فور عضو شوید برای ثبت دیدگاه، اشتراک کانال ها و ویدیوها.
shortstoryکاربر shortstory
داستان کوتاهکانال داستان کوتاه
داستان کوتاه تکه سنگ
یک روز پسری از پدرش سوال کرد ارزش این زندگی چقدر است؟
پدرش به جای جواب دادن یک تکه سنگ به او داد و گفت برو در بازار آن را به فروش. هر که قیمتش را پرسید دو انگشت را بالا ببرد و چیزی نگو. بعد از اینکه پسر به بازار رفت یک زن قیمت این سنگ را پرسید و گفت می خواهم آن را بخرم و بگزارم در باغچه ام. پسرک چیزی نگفت با دو انگشتش را بالا آورد و زن گفت دو دلار. پسر به خانه برگشت به پدرش گفت که یک زن حاضر است سنگ را دو دلار از من بخرد. پدر گفت پسرم حالا ازت می خواهم که این سنگ را به موزه ببری هر کسی ازت خواست که سنگ را بخرد چیزی نگو و فقط با انگشتات را بالا ببر. پسر به موزه رفت. یک مرد خواست که سنگ را بخرد پسر بدون اینکه چیزی بگوید و انگشتش را بالا برد مرد گفت ۲۰۰ دلار میخرمش. پسر متعجب زده با عجله به خانه برگشت و به پدرش گفت یک مرد حاضر شده است که این سنگ را به قیمت ۲۰۰ دلار بخرد. پدر گفت پسرم آخرین جایی که ازت می خوام سنگ را ببری فروشگاه سنگ های قیمتی است. به صاحب مغازه نشان بده و چیزی نگو و اگر قیمتش را پرسیدند فقط تو انگشت خود را بالا ببر. پسر به فروشگاه سنگ های قیمتی رفت .