سرویس اشتراک ویدیو ام پی فور

برای افزودن به لیست علاقه مندی باید وارد حساب کاربری شوید.

ورود به حساب کاربری

بستن

بله خیر

ام پی فور را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید.

پخش بعد از 8

حسنی و لوبیای سحرآمیز

624 بازدید1 سال پيش
  • می پسندم
  • اشتراک گذاری
  • افزودن به لیست پخش
  • دانلود
  • گزارش تخلف
  • نشان گذاری
parinaz123

parinaz123کاربر parinaz123

سرگرمی کودکانکانال سرگرمی کودکان

قصه حسنی و لوبیای سحرآمیز ( حسنی و خانم حنا )
روزگاری ، کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام حسن داشت .روزی که کشاورز مرد ، فقط یک گاو برای خانواده اش به جا گذاشت . حسن و مادرش با شیری که گاو می داد زندگی می کردند . آنها هر روز صبح شیر را به بازار می بردند و می فروختند . اما یک روز صبح ، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند .
مادر حسن به حسن گفت : « برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم . » بنابراین حسن به بازار رفت . در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت : « حسن گاوت را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من می فروشی ؟ » حسن چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد ، اما پیرمرد گفت : « اگر امشب این لوبیا را بکاری ، تا صبح آن قدر رشد می کند که سر به آسمان می کشد . » حسن از فکر پیرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبیای سحرآمیز عوض کرد . وقتی به خانه بازگشت ، مادرش فریاد کشید : « چقدر نادانی ! حالا از گرسنگی می میریم . » و بعد از این حرف ، لوبیا را از پنجره به بیرون انداخت .
صبح روز بعد حسن از خواب برخواست و از خانه بیرون رفتد و با تعجب ساقه لوبیای عظیمی را دید که بالا و بالا رفته و به ابرها رسیده است . پیرمرد راست گفته بود . حسن دلش می خواست از ساقه لوبیا بالا برود و ببیند تا کجا بالا رفته است . بنابراین شروع به بالا رفتن کرد و همین طور بالا رفت … وقتی به پایین نگاه کرد از این که چقدر بالا رفته شگفت زده شد ولی همچنان به بالا رفتن ادامه داد و بالا رفت تا این که سرانجام به ابرها رسید.
در آنجا قصر سنگی بزرگی یافت . به طرف قصر رفت و جلوی در با خانم بسیار بزرگی روبرو شد . حسن مودبانه به زن گفت : « ممکن است لطفا مقداری غذا به من بدهید ؟ » زن گفت : « به نظر می رسد پسر خوبی باشی . بیا توی قصر تا به تو چیزی بدهم . »
بدین ترتیب حسن وارد آشپزخانه قصر شد . اما به زودی قصر شروع به لرزیدن کرد . تامپ ! تامپ ! تامپ! زن گفت : « زود باش ! بپر بیا اینجا ! » و با عجله حسن را به داخل بخاری دیواری هل داد . حسن دزدکی به بیرون نگاهی انداخت و غول بزرگی را دید . غول همین که به آشپزخانه یورش برد نعره کشید : « بوی چی می آید ؟ » زن پاسخ داد : « شاید بوی پس مانده های همان گوشتی باشد که ناهار دیروز باقی مانده . »
غول با شنیدن اینجواب قانع شد و پشت میز نشست و غذایی که زنش برایش درست کرده بود خورد . هنگامی که غول غذایش را تمام کرد مشغول شمردن سکه های طلایی که در آن روز دزدیده بود ، شد و به زودی به خواب فرو رفت و خروپف او سراسر قصر را به لرزه درآورد . حسن از توی بخاری دیواری بیرون خزید ، یکی از کیسه های طلا را قاپید و تلوتلو خوران به طرف ساقه لوبیا دوید . از آن پایین رفت … تا این که صحیح و سالم به باغچه خودشان رسید . حسن و مادرش مدتی با آن طلا ها گذران زندگی کردند و هنگامی که طلاها تغریبا تمام شده بود ، حسن دوباره از ساقه لوبیا بالا رفت .
آن قدر بالا رفت تا این که به قصر غول رسید . همان زن دوباره او را به درون برد و مقداری شیر و نان به او داد . اما قبل از آن که غذایش را تمام کند قصر شروع به لرزیدن کرد تامپ ! تامپ ! تامپ! به محض آن تامپ ! تامپ ! تامپ! به درون بخاری دیواری پرید ، غول همراه یک مرغ وارد آشپزخانه شد . مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد : « برای من یک تخم بکن ! » مرغ یک تخم طلایی کرد . چند لحظه بعد غول شروع به چرت زدن کرد و خروپفش سراسر قصر را به لرزه انداخت . تامپ ! تامپ ! تامپ! از توی بخاری دیواری بیرون خزید و مرغ را بغل کرد و به سمت ساقه لوبیا دوید .
وقتی که حسن به خانه رسید مرغ جادویی را به مادرش نشان داد . مرغ را روی میز گذاشت و به او دستور داد : « برای من یک تخم بگذار » مرغ یک تخم طلا گذاشت . حسن خیلی به خودش مغرور شد و لی مادرش گفت :« حسن ، من دیگر نمی خواهم که از آن ساقه لوبیا بالا بروی ، چون دردسر می شوی . » اما چیزی نگذشت که حسن دوباره حوصله اش سر رفت و تصمیم گرفت سری به قصر بزند . بنابراین یک روز صبح زود برخاست و از ساقه لوبیا بالا و بالا رفت .
از پنجره بازی به درون قصر خزید و چیزی نگذشت که صدایی آشنا شنید . تامپ! تامپ! تامپ! غول وارد شد و یک چنگ طلایی روی میز گذاشت . به چنگ دستور داد بنوازد و چنگ خود به خود آهنگ زیبایی نواخت . کم کم موسیقی لالایی ، غول را به خواب برد و خروپف او قصر را به لرزه انداخت . حسن به طرف میز خزید و چنگ را قاپید . اما در همان حال که داشت به طرف در می دوید چنگ با صدای بلند فریاد زد : « ارباب! دارند مرا می دزدند » .
غول ناگهان از خواب پرید و گفت : « هوم ، بوی آدمیزاد می آید . چه زنده باشد و چه مرده ، الان استخوانهایش را خرد و خمیر می کنم و از نان درست می کنم . » غول با دیدن حسن غرش وحشتناکی سر داد و نعره زد : « تو را برای صبحانه می خورم . » حسن به طرف ساقه لوبیا فرار کرد و غول به دنبالش دید ، همچنان که غول به دنبال حسن از ساقه لوبیا پایین می رفت ، ساقه لوبیا از سنگینی غول به لرزه درآمد .
حسن همان طور که از ساقه پایین می آمد ، فریاد زد : « مادر ! مادر ! یک تبر برای من بیاور ! » مادر تبر به دست از خانه بیرون آمد ، اما با دیدن غول از وحشت شروع به لرزیدن کرد . حسن از ساقه پایین پرید ، تبر را قاپید و شروع به شکستن ساقه لوبیا کرد . گرومب ! ساقه لوبیا سرنگون شد و غول را هم با خود به زمین انداخت . حسن با دیدن گریه مادرش خیلی ناراحت شد . از آن روز به بعد حسن با همه توان خود شروع به کار کرد و در نتیجه مادرش خیلی خوشحال شد .
بیشتر روزها صدای آنها از کشتزار بگوش می رسید که همراه تغمه زیبای چنگ آواز می خواندند . مرغ جادویی همچنان تخم طلا می گذاشت و حسن و مادرش دیگر فقیر نبودند . با گذشت سالها ، حسن بزرگتر شد و نظر شاهزاده خانم زیبایی را به خودش جلب کرد . وقتی شاهزاده خانم موافقت کرد که با او ازدواج کند حسن نمی توانست بخت و اقبال خودش را باور کند . اکنون حسن نه فقط یک مرغ جادویی و یک چنگ داشت که آهنگهای دلنواز می تواخت ، بلکه یک شاهزاده خانم هم ، همسرش شده بود !

نمایش بیشتر
1 دیدگاه
1 دیدگاه ثبت نظرات بیش از حد مجاز است، چند دقیقه بعد ثبت کنید.
تصویر پیش فرض کاربر

اشتراک گذاری

  • کد ویدیو
  • واتس اپ
  • تلگرام
  • فیسبوک
  • توییتر
  • لینکدین

کد ویدیو

copy

گزارش تخلف

متن گزارش:

ثبت

تکرار پخش